سلماسلما، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره

سِلما یه دونه ما

دخترم از عزاداری برگشته

شب که بر گشتیم خونه ساعت 2:30 بود میخواستم ساعتش و در بیارم میگفت در نیار تیپم خراب میشه چون من به مادر جون گفته بودم لباس مشکی میپوشه باید ساعت مشکی بندازه شنیده بود یادش مونده بود امان از دست این بچه ها(البته ما مامانا هم خودمون بدمون نمیادا) ...
30 آبان 1391

امسال سومین ساله که دخترم عزادار امام حسینه

دیشب بابای سلما یه چیزی برام تعریف کرد از تعجب شاخ در آوردم البته از این سلما هیچ چیز بعید نیست  دیشب بد از تمام شدن هیئت سلما رفت قسمت مردونه پیش باباش اونجا باباش سلما رو میبره پیش حاج آقا سخنران و مداح هیئت چون سلما رو خیلی دوست داره از پارسال سلما رو یادش بود  حاج آقا به بابای سلما میگه که سلما رو وقتی تو مسیر میومده دیده سلما هم بهش سلام کرده و دستمال گردنشو نشونش داده سلما اون موقع کنار من نبود با هانیه رفته بود دسته رو نگاه کنه امان از دست این دختر قرتی دیدین تعجبم بی دلیل نبود ...
30 آبان 1391

دختر چادری

دخترم تکلیف ما رو روشن کن کدوم تیپتو قبول کنیم؟ این چادر رو زن دایی مامانش براش دوخته دستش درد نکنه واقعا ...
30 آبان 1391

سلما از تو آب و زیر سنگا یه کلید پیدا کرد

دو روز پیش یعنی جمعه دعوت شدیم برای ناهار ساحل مرجان جاتون خالی چون دسته جمعی رفته بودیم خیلی خیلی خوش گذشت سلما هم مثل همیشه خودش و خیس کرد هوا خیلی عالی بود طوری که ساعت 7 به زور اومدیم خونه حتی میخواستیم از وسط راه دوباره برگردیم که گذاشتیم برای یه روز دیگه سلما دوباره یه عالمه دوست پیدا کرد بیشتر پیش دوستاش بود تا ما ...
28 آبان 1391

سلما اماده پذیرایی از مهموناس

جاتون خالی تو هفته پیش یه عالمه مهمون داشتیم سلما هم منتظر نشسته تا مه مونا بیان عرض اندام کنه همه رو برد تو اتاقش و همه وسایلاشو بهشون نشون داد . چند روز مودمم دستم نبود برای همین این عکسا رو با تاخیر گذاشتم ...
28 آبان 1391

هوس توت فرنگی

سلام یدونه مامان گلم دیشب ساعت 3:30 از خواب بیدار شده بودی توت فرنگی میخواستی چند شب پیش هم نصفه شب برنج میخواستی عشقم با تمام وجودم برای تمام خواسته های گاه وبیگاهت عاشقتم نازنینم برای یه خواسته کوچیک تو حاضرم از همه خواسته های کوچیک وبزرگم بگذرم دوستت دارم ...
21 آبان 1391